لیلا کوچک زاده / شهرآرانیوز - روز و شبشان در یک سوله چندصدمتری با دیوارهای سیمانی و سقفی بلند میگذرد. دورتادور سوله را میلههای فلزی گرفته است و صدای دستگاه برشکاری لحظهای متوقف نمیشود. روزهای جمعه هم اینجا میآیند. در کنار هم، به عشق هم و به امید روزهای بهتری که آن را خیلی نزدیک و در مشتشان میبینند، حتی با نبود آن یک نفر بینشان، کسی که مدتهاست سایه مهربانش به قاب عکسی روی پیشانی کارگاه تبدیل شده است.
پدر فوت شده اما باز هم توی دل بچهها قرص است. یک نفر دیگر هست، یک زن، یک مادر که شاید همین چند سال پیش خیلیها او را در جادههای اطراف مشهد در حال فروش صندلی، واکر و صندلی چرخدار دیده باشند برای به دست آوردن یک لقمه نان حلال و به عشق ساختن آینده فرزندانش. حالا اوضاع خیلی فرق کرده است. پسرها مادرشان را شیرزن میخوانند.
بی بی شهربانو اسماعیل زاده بانوی چهل وشش ساله ای است که پله پله با همراهی ۴ فرزندش به سمت تولید و کارآفرینی پیش می رود. این روزها و در شرایط کرونایی، باز هم به تولید صندلی، صندلی چرخ دار و واکرهای فلزی مشغول هستند و نان حلال در سفره خودشان و ده ها نیروی دیگر می گذارند و محصولاتشان در همه بیمارستان های کشور طرف دار دارد.
از هیچ شروع کردیم
«مثل همه خانم های خانه دار در خانه نشسته بودم و زندگی ام را می کردم ولی همسرم به طور ناگهانی فوت شد و زندگی مان تغییر کرد. من ماندم و ۴ بچه. از یک ساله داشتم تا پانزده ساله. دیگر زندگی به روال قبل ممکن نبود. از طرفی، نمی خواستم سربار جامعه باشم. پس کاری را شروع کردم. خدا هم رهایم نکرد و آدم های خوبی سر راهم قرار داد، مشتری های عالی، یکی از یکی بهتر.»
این زندگی چندخطی بی بی شهربانو اسماعیل زاده به روایت خودش است. او می گوید بعد از فوت همسرش، از هیچ و در شرایط دشوار شروع کرده، در حالی که پشتیبانی نداشته و مجبور بوده است پس از این اتفاق دل آزار، خودش روی پای خودش بایستد: «چندتا النگو داشتم که آن ها را فروختم و مغازه ای اجاره کردم و در آن لباس ریختم اما فروش خوب نبود. مجبور می شدم لباس ها را به شب بازار و جمعه بازار ببرم. به همه روستاهای اطراف مشهد هم می رفتم اما این کار سودی نداشت و لباس ها روی دستم می ماند. از طرفی، نگران ٣ تا پسرم هم بودم که سر چه کاری بروند. یکی از آن ها ٣ ماه تابستان برای کسی کار می کرد. همان ٣٠ هزار تومان حقوق ماهیانه اش را هم نمی دادند. من هم دنبال کاری بودم که پسرها با خودم باشند و با هم کار کنیم.»
لباس فروشی که جواب نمی دهد، ایده ساخت صندلی های تابستانی فلزی و صندلی چرخ دار به ذهن این مادر می رسد. خانم اسماعیل زاده دراین باره تعریف می کند: «یکی از پسرهایم مریض بود و به بیمارستان بردمش. آنجا متوجه شدم چقدر در بیمارستان به صندلی چرخ دار نیاز است اما به اندازه کافی موجود نیست. همان جا توی دلم گفتم خدایا! می شود که ما برای بیماران صندلی چرخ دار درست کنیم؟» عملی شدن این فکر با گرفتن وام سی میلیونی از کمیته امداد به نتیجه می رسد و در سال ٩۶ کارگاه تولید صندلی های تابستانی و صندلی چرخ دار را در خانه راه می اندازد.
صندلی ها را کنار جاده می فروختم
«بچه ها در فضای پنجاه متری طبقه پایین خانه مان صندلی می ساختند. کار را با یک چرخ شروع کردیم. محمد، پسر کوچکم، خیاطی را انجام می داد. علی آن زمان سرباز بود. جواد بود و من. خب، در شروع کار، برای فروش محصولمان، تصمیم گرفتیم پسرها بسازند و من صندلی ها را ببرم کنار جاده یا در اتوبوس و مترو بفروشم. ماشین کرایه می کردم و صندلی ها را بار می کردم و می بردم در جاده های مشهد.»
از جاده بهشت رضا گرفته تا نیشابور و تربت و شیروان و قوچان و حتی جاده های شمال، در سرما و گرما ساعت ها کنار جاده ایستاده. توی اتوبوس های شرکت واحد، مادری با تمام مهر به خانواده، روزی ١٠ صندلی دستش می گرفته و چشم توی چشم زنان دیگر، بدون خجالت و رودربایستی، محصولش را تبلیغ می کرده و می فروخته است. «اتوبوس ها هم برای من نگه می داشتند و سوارم می کردند. همه مرا می شناختند. اگر همه صندلی ها فروخته می شد، دوباره به خانه برمی گشتم و سری بعدی را می بردم. وقتی به خانه برمی گشتم، پسرها می پرسیدند: امروز چند تا فروختی؟ می گفتم ۵ تا، ١٠ تا. خوشحال می شدند و فردا بیشتر تولید می کردند. همه مان به کار چسبیده بودیم و من هم به آن ها دلداری می دادم و تشویقشان می کردم.»
این گونه است که تلاش مادری با دستان خالی اما دلی پر از امید، در کنار فرزندانش، به ثمر می نشیند و اوضاعشان بهتر می شود. «کم کم مشتری هایمان زیاد شدند و از کیفیت محصولمان راضی بودند. توانستیم این کارگاه را اجاره کنیم و در فضایی بزرگ تر و با نیروهای بیشتر کار را ادامه دهیم.» خانم اسماعیل زاده می خندد و می گوید: «از همه مهم تر این بود که توانستیم پیکان وانتی بخریم و از پرداختن کرایه ماشین راحت شویم. او بهترین رفیق من است و هیچ وقت من را جا نگذاشته است!» خودروی که هنوز برای آن ها کار می کند و در کارگاهشان پارک است.
خدا رهایمان نکرد
لبخند خوش آب ورنگی مهمان همیشگی صورت خانم اسماعیل زاده است. هیچ نشانی از ناامیدی و خستگی در حرف ها و نگاهش نیست، او که زندگی دشواری را از کودکی گذرانده است و از هشت سالگی با فوت پدر و مادرش، وظیفه بزرگ کردن ٢ خواهر کوچک تر از خود را به عهده می گیرد.
روزهایی را به یاد می آورد که خواهرش را پشتش می بسته و مدرسه می رفته و شانه هایش از تحمل این بار، سیاه می شده است. «دختر ارباب» و «دختر آقا» صدایش می کردند. پدرش از سادات بود و زمین دار اما گویا این دختر باید روزهای سختی را پشت سر می گذاشت. ازدواج می کند. صاحب ۴ فرزند می شود اما به ناگاه، سال ٨٩ همسرش را در پی ایست قلبی از دست می دهد.
آن روزها را خوب به خاطر دارد. می گوید: «دختر کوچکم یک ساله بود و پسر بزرگم پانزده ساله. ما زندگی خوبی داشتیم و زن و شوهر مهربانی بودیم و در فامیل، خوشبختی مان زبانزد بود اما بعد از فوت همسرم، ٣ ماه از کمر فلج شدم و توانایی انجام هیچ کاری را نداشتم. نمی توانستم راه بروم. دوباره کودکی ام داشت تکرار می شد: بی پناهی، تنهایی و حالا ۴ تا بچه. هیچ کسی را هم نداشتیم اما خدا ما را رها نکرد. یک شب توی خواب و بیداری، همسرم به نظرم رسید. ناراحتی هایم را به او گفتم و درددل کردم. دلداری ام داد و با من حرف زد. همان چند لحظه، برای من آبی روی آتش بود. دوباره مثل روز اول شدم، پر از انرژی. از حضرت زینب(س) مدد گرفتم و فردای همان روز، دو سه تا النگو داشتم، آن ها را فروختم و با پولش مغازه ای رهن کردم و کار را شروع کردم.» او خیلی زود تصمیم می گیرد به همراه فرزندانش، تولیدکننده باشند، نه واسطه.
تا دلتان بخواهد مشتری داریم
حالا ٣ سال است صندلی، واکر، صندلی چرخ دار و ... تولید می کنند. ٢ سال را در خانه گذراندند و یک سال هم در این کارگاه. پسر بزرگش، جواد، این طور محاسبه می کند: «در این ٣ سال خیلی رشد کردیم. کمتر از ١٠٠٠ روز گذشته، در کل، ٨٠٠٠ ساعت. ما به همه شهرهای ایران جنس می فرستیم. تا آمریکا هم فرستاده ایم. کیفیت کار ما خوب است. ما در ٣ سال به اینجا رسیدیم و باقی راه را هم دور نمی بینیم.»
مادر هم می خندد و می گوید: «بعد هم خانم اسماعیل زاده از همه بهتر می سازد! چرا؟ چون با عشق کار می کنیم. می خواهیم کارخانه بزنیم، طوری کار کنیم که صندلی چرخ دار و واکر همه بیمارستان های ایران را از ما بخرند. وارداتی این محصولات در بازار موجود است اما گران است. ما به عنوان تولیدکننده، هم ارزان تر می دهیم و هم باکیفیت تر. سود زیادی هم نمی گیریم.»
صدای خش دار و زنگ دار برش میله ها لحظه ای در کارگاه قطع نمی شود اما سختی های این کار برای آن ها ارزشش را دارد. وقتی محصولاتشان را در دست مردم می بینند، از خوشحالی ذوق می کنند و روی پایشان بند نیستند. وقتی می بینند در بیمارستان ها از صندلی های چرخ دار آن ها استفاده می شود و وقتی خودشان از کیفیت کارشان مطمئن هستند، قند توی دلشان آب می شود. «خریداران برای ما عکس محصولاتمان را می فرستند و از ما تشکر می کنند. آن ها می گویند مدیر این کارگاه خانم است و کارشان تمیزتر. ما هم خیلی مقید هستیم که سر موعد کارها را تحویل بدهیم. برای همین، تا دلتان بخواهد مشتری داریم.»
آرزوهای بزرگ سال ١۴٠٢
آن ها با هم می گویند و می خندند و ناملایمات و دشواری های کار را می گذرانند. مادر در معرفی فرزندانش می گوید: «پسر بزرگم، جواد، بیست وپنج ساله است. او پانزده ساله بود که پدرشان فوت کرد. علی ٢١ سال دارد. بعدی هم محمد است که ١٨سال دارد. آخری هم فاطمه دوازده ساله است. او یکی از خیاط های اصلی ماست. ماهر است و هیچ خیاطی به گردش نمی رسد.»
خیاط کوچک آن ها هم چرخ کاری می کند هم با چرخ کوچکش در کارگاه راه می رود و بازی می کند. همه دنیای آن ها در این کارگاه می گذرد. پر از آرزوهای بزرگ هستند و مطمئن از اینکه این رؤیا قد می کشد و از دیوارهای سیمانی بالا می رود و به ثمر می نشیند. آن ها برنامه دارند و به آینده امیدوارند. آینده آن ها در سال ١۴٠٢ به اوج و شکوفایی می رسد. پسر بزرگش در این باره می گوید: «٣ سال دیگر این سوله را به کارخانه ای یک هکتاری با ٣٠٠ نیروی بیمه ای تبدیل می کنیم. ۶ تا سوله هزارمتری در کنار هم می زنیم. ۴٠٠٠ متر باقی مانده هم درخت کاری، پارکینگ، نمازخانه و ... می شود. هر سوله ۵٠ تا نیرو لازم دارد. روزانه ۶٠٠٠ کالا تولید خواهیم کرد.»
مادر هم در ادامه این صحبت او اضافه می کند که همیشه در شرایط سخت، فکرهای عالی به سر آدم می زند. امید هم می آید. حرف علی، پسر دیگرشان، هم این است که دوست دارد خیلی ها در کنار سفره آن ها بهره ببرند. می گوید: «باید خط تولیدمان را به بیش از ١۵٠ مدل کار برسانیم، طوری که تیراژ تولید صندلی چرخ دارمان در یک ماه ۶٠٠٠ تا شود. باید به این سقف برسیم.»
پسرها حرف می زنند. مادرشان با گفتن «احسنت »های بلند تشویقشان می کند و می گوید: «ما از ۵٠٠ کیلو لوله در هفته شروع کردیم و الان به ٧ تا ٨ تن لوله هفتگی رسیده ایم، طوری که روزی حدود ١۵٠٠ صندلی تولید می کنیم، با همین آدم ها.» بعد هم دستانش را نشان می دهد. می گوید: «ببینید! با همین دستانم! پسرهایم به اندازه ١٠ نفر کار می کنند، از ٨ صبح تا ١٠ شب.» جواد در ادامه صحبت مادر می گوید: «ما خواب و خوراک و تفریح نداریم اما از کارکردن خسته نمی شویم چون انگیزه داریم، مخصوصا وقتی مردم از آن طرف دنیا زنگ می زنند و تشکر می کنند.»
وام های تأثیرگذار
خانواده اسماعیل زاده، هم اکنون در شرایطی هستند که کارشان روی روال افتاده است و دشواری های گذشته را ندارد. آن قدر در برش کاری، خم کاری، مونتاژکاری و ... ماهر شده اند که به نظرشان، این کارها برایشان مثل آب خوردن است. این در حالی است که می گویند خیلی ها آمده اند و پای کار نمانده اند. جواد می گوید: «کار ما خیلی سخت نیست. فقط برخی ها کار کم می خواهند و پول زیاد. غوره نشده مویز می خواهند.» به نظر او خم کردن میله صندلی ها راز پیش پاافتاده ای دارد که باید آن را رعایت کنند، فقط همین. می گوید: «من این کار را با دیدن یک کلیپ یک دقیقه ای یاد گرفتم.» بعد هم اضافه می کند: «وقتی پدرمان زنده بود، از کلاس دوم دبستان، تابستان ها سر کار می رفتیم و آموزش های فنی دیدیم و همه ما مهارت های زیادی در حوزه های مختلف تراش کاری، مکانیکی و ... داریم.»
همین حالا ١٢٠ کارگر دورکار دارند و ٣٠ کارگر روزمزد در کارگاه. خانم های سرپرست خانوار یا افراد ازکارافتاده ای که جایی به آن ها کار نمی دهند هم جزو نیروهای آن ها هستند، همان افرادی که به دنبال حمایت دولتی مانند کمیته امداد هستند.
خانم اسماعیل زاده می گوید: «زمان هایی که به کمیته امداد سر می زنم و مددجویان را می بینم، یاد روزهای گذشته خودم می افتم و عاجزانه از مسئولان کمیته امداد تقاضا دارم روند پرداخت وام را به ویژه به خانم ها تسریع کنند. باور کنید همان ١٠ میلیون تومان یا حتی ۵ میلیون وام هم در زندگی آن ها تأثیر دارد. با همین مقدار هم می شود یک چرخ خیاطی خرید و کاری را شروع کرد. هزاران در هزار زن جوان هستند که متارکه کرده اند و با داشتن چند فرزند، برای گرفتن وام، به کمیته امداد سر می زنند ولی باید آن قدر بروند و بیایند تا وامی به آن ها تعلق بگیرد. بسیاری از خیاط های ما برای خرید یک چرخ مانده اند، برای ۵ میلیون تومان پول. ما الان برایشان چرخ می بریم. آن ها روزی ٧٠ هزار تومان هم کار کنند، خرج خانه شان درمی آید.»
بی بی! کنار جاده می ایستی و صندلی می فروشی؟
مادر خانواده از تعریف کردن جزئیات زندگی و خاطره های تلخ در حضور پسرانش باکی ندارد و می گوید هرچه این ها را بشنوند، قوی تر می شوند و با انرژی بیشتر کار می کنند. آن ها می دانند مادرشان با چه سختی ای داخل اتوبوس می رفته و در برابر نگاه های سنگین دیگران صندلی می فروخته است.
او برای ما از آن روزها که چندان دور نیست تعریف می کند: «زمانی که در اتوبوس صندلی می فروختم، بدجور نگاهم می کردند. در کنار جاده هم خیلی سخت می گذشت و برخی فقط می ایستادند به تماشای من و صندلی ها. از طرفی، اصلا دوست نداشتم قوم و خویش ها من را در حال فروش صندلی ها ببینند اما به یاد دارم یک روز در بهشت رضا این اتفاق افتاد و یکی از اقوام بهم گفت: بی بی، یعنی کنار جاده می ایستی و صندلی می فروشی؟ به او گفتم: به نظرت چه کار کنم؟ بروم کنار خیابان بایستم و دستم را مقابل دیگران دراز کنم؟ افتخار می کنم که با بچه هایم شروع به کار کرده ام و پول حلال به دست می آورم.» او می گوید این خاطره را هیچ گاه فراموش نمی کند.
«هیچ وقت نگذاشتم بچه ها کم و کسری داشته باشند. دوست دارم آینده شان خوب شود و طوری کار کنند که زبانزد جوان هایی بشوند که پدر بالای سرشان است. همیشه به آن ها می گویم باید این قدر توانمند شوند که خودشان کارفرما باشند و دیگران برای آن ها کار کنند.» همین است که پسرانش مادر را شیرزن می خوانند و درباره او می گویند: «او هیچ گاه ناامید نمی شود. هیچ گاه هم به ما اجازه نداده است ناامید بشویم.»
رازهای پیش پا افتاده
از در که وارد کارگاه می شود، حال خوبی دارد. به بچه ها می گوید برویم و امروز فلان سفارش را انجام دهیم، بار پیکان وانت کنیم و برایشان بفرستیم. همین جدیت در کارش است که سفارش هایشان روزبه روز بیشتر می شود. به قول خودش، این از ویژگی کار کردن خانم هاست که هم دقیق اند، هم با برنامه. می گوید: «صبح برای بچه ها چای و صبحانه درست می کنم. ناهار خیلی مرتب و خوب، و باز عصرانه هم داریم و تا شب کار می کنیم.»
او این ها را می گوید اما آن روزهایی را هم فراموش نمی کند که به خانه می آمده است و غذای خوب نداشته اند در حالی که فرزندانش همه در سن رشد بوده اند، نه گوشت و نه برنجی. حتی پیش می آمده است که تا چند وعده پشت سر هم سیب زمینی می خورده اند، صبحانه نداشته اند و ... . می گوید آن روزها را اصلا فراموش نمی کند، روزهایی که حاضر نبوده است از یک نفر هم یک هزارتومانی بگیرد. «سعی کردیم آبرومند زندگی کنیم. تا زنده باشم هم اوضاع همین طور است.»
یکی از آرزوهای زیبای آن ها رفتن به سفر است. می گوید: «١٠ سال است جایی نرفته ایم، درست از زمان فوت همسرم. تمام فیلم ها و عکس های ما از سفر مربوط به گذشته است. وقتی او بود، سالی چند مرتبه سفر می رفتیم.» سفر به کربلا را دوست دارند. می خواهند زندگی جدیدشان با این سفر معنوی، رنگی دوباره بگیرد.
از نظر آن ها، زندگی رازهای پیش پاافتاده ای دارد که باید آن را کشف کرد و بعد به بهترین شکل به اجرا درآورد، مثل کشف راز خم کردن میله هایی که قرار است به صندلی تبدیل شوند و آن ها به خوبی آن را یاد گرفته اند.